روی ث
صندلی کنار پنجره نشستم و با تمام وجود بوی باران را به وجودم کشیدم و دفترم را باز کردم ::
کاش در خانه ای که نزدیک دریا بود زندگی میکرد و هر روز که از خواب بیدار می شدم دریا را از پشت پنجره میدیدم . دفترم را برداشتم و به سوی دریا رفتم و روی شن ها راه میرفتم و جای پای عاشق ها را میدیدم که الان از آنها خبری نیست روی قایق نشستم و به پنجره رویایی اتاقم نگاه کردم ، صدای موج در ذهنم تداعی میشد و دلم بیشتر هوایی میشد.
پنجره نگاهم را گسترده تر کردم و به دور دست ها خیره شدم و نوشتم که ای قایق رها شده در آب حال عاشقی که در تنهایی رها شده را میفهمی.....
از پنجره رویایی اتاقم دست کشیدم و دفترم را بستم و خودم را روی تخت ولو کردم